پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

قشنگترین سریال این روزای مامان و بابا

امروز موقع ناهار بود .توی روروئکت بودی دیدم راحتی  گفتم همون جا ناهارتو   بدم که نوش جان کنی.خیلی هم خوابت می اومد. منم حواسم به  سرد کردن غذات بود که دیدم سرت رو خم کردی و دستات پایین میزه و با این صحنه مواجه شدم انگشتای پای بابایی رو گرفتی و بعدشم که گفتم پرهام داری چیکار میکنی، این خنده خوشگل بی دندونیتو تحویلم دادی که عاشقشم  یک ساعت بیشتر نخوابیدی.منم که دیدم دیگه خیال خوابیدن نداری.گذاشتمت توی آشپزخونه و رفتم سراغ شستن ظرفا. اولش رفتی سراغ سطل زباله     اینقدر پلاستیکشو کشیدی    که مامانی مجبو...
12 شهريور 1392

پرهام کنجکاو

آقا، شما خیلی خوابت می اومد .ما هم با اینکه دایی محمود اینا خونه مامان جون بودنو دوس داشتیم شبو بیشتر با هم باشیم بخاطر شما زود اومدیم که شما زودی بخوابی.اما وقتی برق اتاقو مث همیشه خاموش کردمو گذاشتمت توی تختت سریع لبه تختو گرفتیو نصفه پا شدی که بابایی رو از توی اتاق روبرویی ببینی  .با این کنجکاویات من و بابایی رو دیوونه خودت کردی قند عسل مامانییییییییی.قربون اون زانوهای  خوشگلت که سعی میکردی نگه شون داری آخ که مامان هلاک اون خنده های بی دندونیتم   ...
10 شهريور 1392

تولد مینا جون

دیشب تولد مینا جون بود. از خانواده 15 نفری ما فقط جای علیرضا و عمو حمید خالی بود. آقا محمدو خانمش و دو تا پسرای گلشون(ماجد و خالد) هم بودند.خوش گذشت.اگه از سرفه هات کم میشد به مامانی بیشترم خوش میگذشت.عزیز دلم همش حواسم به سرفه هات بود.آخه نمی دونم به چی حساسسی.شاید به باد و آب و هوا باشه.ایشالا که زودی خوب میشی دل خوشیم به اینه که بیحس و حال نیستی و همچنان به فعالییتات ادامه میدی.همین خوشحالم میکنه. اینم عکسایی که با مینا جون انداختی الهی که عمه فدات بشم .انگار همین دیروز بود. ساعت 2 شب 8 شهریور 79 یعنی 13 سال گذشته و تو واسه خودت خانومی شدی.ایشالا تولد 120 سالگیت مینا جو...
9 شهريور 1392

پرهام بهترین هدیه تولد

امروز تولد مامان بود و خدا رو شکر کردم که امسال یه فرشته مهربون دارم که به زنده بودن مون معنی داده،پسر گلم روز به روز از خوابت کم میشه و به بازیگوشیات  اضافه.فدای اون دالی بازیات، نفس زندگی مامانییییییی ...
28 مرداد 1392

توانایی هایی از جنس پرهام

پسر نانازم، روز به روز بیشتر عاشقت میشم .هر روز داری دلبریاتو بیشتر می کنی . تا شال و روسری سرم میبینی دستاتو میاری به سمتم و تا مامان بخوام دکمه های مانتومو ببندم یا کیفمو وردارم فکر میکنی نمی خوام ببرمت و سریع گریه ات در میاد. یا روزی که مامان میخواستم برم دهه امیر رضا جون(هم بازی جدیدت) دقیقه نود که روسری و مانتو تنم بود و آماده بودم ،گفتم شاید دلت شیر بخاد تا خواستم بهت شیر بدم چنان با ناباوری و تلخ نگام کردی که دلم  واست کباب شد. چون میخواستم بدون تو برم و از این که آماده نبودی  حرصت دراومد.آخه حالت خوب نبود و منم چون هنوز یه کوچولو سرفه میزدی گذاشتمت پیش خاله جون تا امیر رضا ج...
27 مرداد 1392

موتور چهار چرخ ، اولین هدیه تولد

خاله شقایق و عمو حمید و طاهای مهربون واسه تولد یه سالگیت 5 ماه جلوتر  یه موتور خوشگل بهت هدیه دادن.تو هم حسابی ذوق کردیو کلی دوسش داری. واقعا دست گلشون درد نکنه .اینم عکس همون موقعی که هدیتو دیدی به همراه طاهای عسل  این عکسا هم واسه روزایی که می شستی روی موتورتو خوشحال از این که غیر فرمون روروئکت یه فرمون دیگه هم داری . بعضی روزاهم سینه خیز میری از پشت موتورو هل میدیو از این که میبینی چرخاش می چرخه کلی ذوق میکنی ...
22 مرداد 1392

شرح حال تب ویروسی

هفت ماهگیت تازه تموم شده بود و تازه وارد ماه هشت شدی که یه تب ویروسی زشت اومد سراغت.مامان سریع متوجه شدم که داغی .استامینوفنتو از صبحش دادم . بعد از ظهرش گذاشتمت خونه خاله جون تا مامان برم مجلس ختم بابای زن عمو . اینا عکساییه که خاله عطیه مهربون ازت گرفته.قربون بی رمقی چشات   نگاه کن چه با ابهت نشستی .قربون صبوریات مادر   فرداش که دیدیم تبت ادامه دار شده بردیمت پیش دکترت.صبق معمول مطب بی نهایت شلوغ بود ما هم به خاطر اینکه هم کلافه نشی هم بابایی افطاریشو بخوره بردیمت توی ماشین  آقای دکتر بعد معاینه کلی، گفتش که احتمالا بعد از 3 روز تب 3 ...
15 مرداد 1392