قشنگترین سریال این روزای مامان و بابا
امروز موقع ناهار بود .توی روروئکت بودی دیدم راحتی گفتم همون جا ناهارتو بدم که نوش جان کنی.خیلی هم خوابت می اومد. منم حواسم به سرد کردن غذات بود که دیدم سرت رو خم کردی و دستات پایین میزه و با این صحنه مواجه شدم انگشتای پای بابایی رو گرفتی و بعدشم که گفتم پرهام داری چیکار میکنی، این خنده خوشگل بی دندونیتو تحویلم دادی که عاشقشم یک ساعت بیشتر نخوابیدی.منم که دیدم دیگه خیال خوابیدن نداری.گذاشتمت توی آشپزخونه و رفتم سراغ شستن ظرفا. اولش رفتی سراغ سطل زباله اینقدر پلاستیکشو کشیدی که مامانی مجبو...